نزدیک غروب بود. وقتی از شیب ملایم تپه بالا میآمد یکی از بچهها او را دیده بود و با هم تا جلو چادر آمده بودند. توی چادر یکی دراز کشیده بود. یکی نامه مینوشت. دیگری پوتینهایش را واکس میزد. شهردار هم در تدارک روشنایی و شام بچهها بود.
با شنیدن صدای سلام همه سرها در چادر چرخید. جلو در چادر ایستاد بود و با لبخند بهت زده بچهها را نگاه میکرد؛ با یک پیراهن چهار خانه قرمز و شلوار قهوهای و یک جفت کتانی، یک قیف کوچک پارچهای روی چشم راستش بیشتر جلب توجه میکرد. همه از جا جستند. به گرمی یک یک بچهها را در آغوش کشید. حسین خسروی آمده بود.
پیش از آن که دهان کسی به سئوال باز شود با لحن طلبکارانهای همیشگیاش شروع کرد به گفتن: چی فکر کردید؟ به این راحتی ول کن نیستم. کدام آدم عاقلی با یک ترکش فسقلی میرود و بر نمیگردد. نه خیر. از این خبرها نیست.
سعی میکرد خودش را سر حال نشان دهد. اما همه میدیدند که تحلیل رفته. ده روز پیش بود که حسین با فرماندهان میروند کوه های اطراف (جایی که مح حافظان حرم...
ما را در سایت حافظان حرم دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bhafezaneeharadma بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 ساعت: 22:23